غزل بارانی دیروزه ....
باران مرا کشید به کنج برنده یی
کنج برنده ، خانه خشک پرنده یی
باران ترا به « بالکن»* آورد و دیدمت
مثل گل انار، از آنسوی خنده یی
باران میان کوچه مرا طفل شوخ ساخت
با جیب جیب «توشله»* و کالای کنده یی
باران چتل نمود « چلک دنده»* مرا
پر گشتم از غمی که ندیده ست بنده یی
باران دریغ «بابه منان»* بقال شد
زیر چکک نشست، سر فرش گنده یی
باران شکوه خاطره های غریب شد
دیگر مرا ندید به کنج برنده یی
باران شکست شیشه سبز خیال را
با دست های تشنه باد تپنده یی
حالا قبول میکنم این را که زنده گی
چیزی نبوده است به جز زخم زنده یی
« بالکن» : بام بالا خانه،«توشله» شیشة کوچک، گِرد و رنگین برای بازی بچهها، «چلک دنده» نوع وسیلة بازی که از چوب است، «بابه منان» تنهاترین مرد عالم، دکاندار سرکوچه ما که دریک شب زمستانی در لب دکانکش او را یخ زد.