غزل تازه

تا پای روی جاده رفتن گذاشتی
یک روزگار دغدغه با من گذاشتی
یکبار ، دشت دشت مسافر شدی . . . . مرا
با کوه کوه شکوه وشیون گذاشتی
این مرد خسته را که طلب داشت زخمه یی
با زخم ناشناخته از زن گذاشتی
جز این سر شکسته نشانی نداشتی
سنگی اگر میان فلاخن گذاشتی
آخر « الا بلا » همه در گردنم فتاد
اول به هر چه گفتم گردن گذاشتی