غزل تازه ...
من آن گذر گه دلتنگم که از عبور تو دل کنده
من انتظاری بی پایان تو آن لجاجت یک دنده
مگو صبا چه شد و دیگر مباش منتظر زنگی
بجوی حال غریبت را ز باد ها پرا گنده
نه کف شناس و نه جادوگر و نی پزشک و نه تعویذی
نه گفته اند چه تشویشی مرا به وسوسه افگنده
زجلوه های دگر گونه و زیب تازه شده سرشار
مگر به سینه صحرا ها نسیم ناز تو آگنده
خبر نبود خدا روزی که رنگ چشم ترا میساخت
که میشوند مه و خورشید از او هر آیینه شرمنده
ستم سرشت ترین زن تو ... که پیش روی تو از دستت
به شیون اند به جای من هزار مرد یخن کنده
+ نوشته شده در جمعه هجدهم دی ۱۳۸۸ ساعت 5:26 توسط عبدالوهاب مجیر
|