غزل تازه ...

من آن گذر گه  دلتنگم که از عبور تو دل کنده

من انتظاری بی پایان  تو آن لجاجت یک دنده

مگو صبا چه شد و دیگر مباش منتظر زنگی

بجوی حال غریبت را ز باد ها پرا گنده

نه کف شناس و نه جادوگر  و نی پزشک و نه تعویذی

نه گفته اند  چه تشویشی مرا به وسوسه افگنده

زجلوه های دگر گونه و زیب تازه شده سرشار

مگر به سینه صحرا ها نسیم ناز تو آگنده

خبر نبود خدا روزی  که رنگ چشم ترا میساخت

که میشوند مه و خورشید از او هر آیینه شرمنده

ستم سرشت ترین زن تو ...  که پیش روی تو از دستت

به شیون اند به جای من هزار مرد یخن کنده