یک غزل تازه ....

هان ! نیستم به جنت،  دلواپس ِ حضوری

در ذره­ذره تو خوابیده است حوری 

بعد از پریدن تو  یک­­بال  هم نکردند

در سقف سینة  من گنجشک­ها سروری

با یاد می­نشینم هر شام قصه کرده

تا خلوتت بکوچد از کوچه­های دوری

من چار­پاره­یی از تصویر­های گنگم

یک­بار چشم دارم از چشم تو مروری

در بودنم چه بوده،  آهنگ آفرینش

با پیکر پریشان، با روح نا صبوری

***

ما برگ­های لرزان در دست شاخه­هاییم

تا باد ریزدمان بر شانة سپوری