این شعر را در روزهای که کابل بودم ، جهت اشتراک در مراسم « کوچک

 

داشت » مولانا جلال الدین بلخی ، سرودم البته مسایلی هم میخواستم در

 

 باره هشتصدمین سالروز تولد مولوی بنویسم باشد برای روزهای بعد !

 

 

سنگ دگر  . . .

 

تویی همان و هنوز آن غم همیشه من

 

که بی تو برگ ندارد بهار بیشه من

 

 

نمانده سنگ دگر در  زمین زچشم تو دور

 

مرا بگیر چو سنگ و بزن به شیشه من

 

 

اگر چه تو نه ای شیرین ولیک آماده

 

برای کندن کوه آهن است تیشه من

 

 

من آنچه یافته ام بعد تو فقط این است

 

که رنج بردن و دیدن شده ست پیشه من

 

 

مکن ملامتم ای زنده گی به دلتنگی

 

به خاک های جفا رفته است ریشه من